loading...

همیشه‌ی متروک

پناه می‌برم به کلمات از شرّ آنچه واقعیت است

بازدید : 304
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 23:21

کفتری یک غروب، بی‌هوا، بال و پر زنان افتاده بود توی تراس خانه‌ی مینا. از صدای پرپر زدنش فهمیده بود توی تراس یک خبری هست. رفته بود در تراس را باز کرده بود، قایمکی از پشت پرده‌ی نازک پشت در دیده بودش که افتاده کف تراس و هرچه پرپر می‌زند نمی‌تواند بپرد. پرده را کنار زده بود و نشسته بود چند سانتی‌متری کفتر بی‌نوا و پرنده از ترس بیشتر پرپر زد و بیشتر نتوانست بپرد. می‌گفت کمی‌کف تراس راه رفت و کمی‌بالا و پایین رفت و کمی‌نگاهش کرد و کمی‌سر خم کرد و کمی‌گردن چرخاند و خلاصه با همین کارها انگار یک چیزی توی دل مینا آب شده بود. این‌ها را خودش می‌گفت. می‌گفت فکر کردم خدا روح فلانی را فرستاده توی بدن این پرنده و فرستاده سمت خانه‌ی من یا یک همچین چیزهایی. (یادم بیاورید یک زمانی از این فلانی هم برایتان بنویسم.) مینا استاد این بود که برداشت‌های عجیب و غریب از همه چیز داشته باشد. استاد ربط دادن فلان به شقیقه بود. حالا پرنده‌ی حیوانکی یک اتفاقی برای بال‌هایش افتاده و اتفاقی افتاده توی خانه‌ی تو، این آسمان و ریسمان بافتن‌ها دیگر برای چیست؟ این‌ها را به خودش نگفتم. نمی‌خواستم بزنم توی ذوقش یا یکی از آن هزاران آدمی‌باشم که نمی‌فهمند او چه می‌گوید. بعد بیخیال کفتر شده بود و فردا صبحش که رفته بوده توی تراس دیده که پرنده نشسته کنار گلدان‌ها و زل زده توی چشم‌هاش. می‌گفت نشستم و کمی‌نگاهش کردم او هم سرش را خم کرد و نگاه نگاهش کرده بود. شبیه کسی که بخواهد سر تا پایت را ورانداز کند نگاهش کرده بود. خلاصه‌ی روزهای بعد از این را اگر بخواهم برایت بگویم، برایش غذا و آب می‌گذاشت، هر چند دقیقه یک بار می‌رفت توی تراس و بهش سری می‌زد، گاهی اوقات یک قالیچه پهن می‌کرد توی تراس و می‌نشست ساعت‌ها با حیوان بیچاره حرف می‌زد. مینا قسم می‌خورد که مطمئن است او هم حرفش را می‌فهمیده. اسمش را گذاشته بود طوسی. گویا کفتر بیچاره طوسی رنگ بوده. گفتم خب بیشتر کفترا طوسی رنگن خب! می‌گفت نه این طوسیش خیلی طوسی بود. خلاصه طوسیِ قصه‌ی ما با رنگِ خیلی طوسی‌اش دل مینا را برده بود. شاید هم مینا دل او را برده بود. کسی چه می‌داند؟ بعدها درِ تراس را هم برایش باز می‌گذاشت و طوسی دیگر کم کم می‌آمده تا توی آشپزخانه. می‌گفت یک بار هم ریده بود روی پادری پشت در تراس. مینا می‌گفت فدای سرش. یک بار هم بازی بازی به بهانه‌ی آب بازی ورداشته بود کفتر بیچاره را شسته بود. خوب با هم اخت شده بودند. گویا طوسی هم با نگاهش همه‌ی حرف‌های بی‌پایان مینا را پاسخ می‌داده. می‌گفت نگاه‌های مختلفی داشت: نگاهِ الان حوصله‌ی این حرفا رو ندارم. نگاهِ برو بابا پی‌اش رو نگیر. نگاهِ اوه چه خفن، بقیه‌ش چی شد؟ نگاهِ چه گیری کردم از دست این دختره؟ و انبوهی نگاه‌های معنی‌دار دیگر.

متن آهنگ پویا بیاتی به نام اشتیاق
برچسب ها
بازدید : 383
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23

[کیرگگور] در نامه‌ای که هیچ‌گاه برای رگینه نفرستاد به او نوشت: «ممنونم که هیچ‌گاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگی‌ام را همین رقم زد.»

فقیر زرنگ و باهوش!!
بازدید : 494
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:33

بازدید : 719
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23

ساعت دوازده و نمی‌دانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حمله‌های گریه‌ای که وقتی شروع می‌شود دیگر هیچ جوره نمی‌توانم جلویش را بگیرم و خودم را‌ آرام کنم دارد شروع می‌شود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت می‌کشیدم پایین و اشک‌هام می‌ریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانه‌ام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریه‌ام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفته‌ام که رهایش کنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.

مبلمان اداری و پشتیبانی از تغییر فرهنگی
بازدید : 513
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 17:23

پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود. و آسمان بر لاشه‌ی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آواز مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همه‌ی این گیهانِ به خواب رفته‌ی خاموش تنها منِ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بی‌اشک‌ترین چشم می‌گریست. اینک سرخ‌ترینْ خون من تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت می‌لرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود می‌پیچم. از پا تا سر ـ من ـ خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من می‌رویید. و درد در رگ‌های من می‌جوشید. و درد راه می‌جست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آن‌گاه از من ـ از گودنای هستی من ـ با نهیب و خشمی‌تیز، دو مار ـ کِشان خروش و غُرّش سهم ـ سر زد؛ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه! و چنین ـ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه ـ باری دو مارِ غریوَنده از شانه‌های من برزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مارِ کینه بود!

ASGHAکاننOOOON احتمالا دو دوربین متاخر سری EOS R R تو سال ۲۰۲۱ عرضه می
بازدید : 558
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 7:22

حتما نباید قبلا کارمندی دون پایه در دفتر نامه‌های بی‌صاحب در واشنگتن بوده باشی تا مثل بارتلبی "ترجیح" بدهی که هیچ کاری نکنی. می‌شود نویسنده‌ی نامه‌های صاحب داری باشی که روی دستت مانده‌اند و هیچ وقت به صاحبشان نرسیده‌اند و نخواهند رسید و ترجیح بدهی کار نکنی. ترجیح بدهی چیزی نخوانی. ترجیح بدهی چیزی ننویسی. ترجیح بدهی صبح که شد از تختت بیرون نیایی. ترجیح بدهی چیزی نخوری. ترجیح بدهی تلفن که زنگ خورد جواب ندهی. ترجیح بدهی با کسی صحبت نکنی. ترجیح بدهی کلا هیچ غلطی نکنی.

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها
بازدید : 1390
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:36

این روزهایم را نبینید. اولش هیچ چیز اینطور که الان هست نبود. خیلی فرق داشت. خیلی فرق‌ها داشت. خوشحال بودم. خوشبخت بودم. هرچند به گمانم خوشبختی یک حس لحظه‌ای است اما می‌شود گفت اکثر لحظه‌ها خوشبخت بودم. دنیا به کامم بود. نه که هرچه می‌خواستم داشتم یا همه چیز سر جایش بود، نه! اما حالِ خوب، غالب بود. غم معنا داشت. گریه ـ به گمانم ـ معنا داشت. حالِ خوب، خوب بود. حال‌‌ِ بد، بد. حالا هیچ چیزی معلوم نیست. نه وقتی خوبم مطمئنم که خوبم و نه وقتی بدم اطمینان دارم که حالم خوش نیست. قدیم کتاب که می‌خواندم، فیلمی‌اگر می‌دیدم، درس اگر می‌خواندم، هر کاری اگر می‌کردم معنا داشت. حالا انگار همه چیز قفل شده. جایی از قول مسکوب نوشته بودم: «غلافم چنان سخت و محکم شده که نمی‌توانم بشکافمش و بیرون بیایم.» احساس می‌کنم درون خودم سنگ شده‌ام، سخت شده‌ام.

دانلود قسمت چهارم سریال پایتخت ۶ با لینک مستقیم
بازدید : 1355
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:36

نوشته بودم: «... و فراموش می‌شی؛ همانطور که ابرها و برگ‌ها.» نوشته بودم: «من از هنگام تولد تاکنون سقوطی بی‌پایان کرده‌ام. من به درون خویشتن سقوط می‌کنم بی‌آنکه به ته برسم.» نوشته بودم: تو برای من همان گالاتئا برای پیگمالیونِ پیکرتراشی که ساختش و بعد دلباخته‌اش شد. نوشته بودم... خاطرم نیست. خیلی چیزها نوشته بودم. خیلی چیزها. حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی ست نشسته بر کنگره‌ی برج. حالا هرچه هست سکوت است و سکوت و سکوت. نه دلتنگی، نه سرخوردگی، نه افسردگی، نه نفرت، نه حسرت، نه خشم و نه هیچ چیز دیگر. تنها تلخی مانده و خاموشی. خالی‌ام. مثل خیابان‌های این روزهای جهان، مثل سالن‌های سینما، کلاس‌های مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها، مثل موزه‌ها، نمایشگاه‌ها و مثل همه‌ی خاموشی‌های دیگر. کسی جایی نوشته بود سکوت هرچه طولانی‌تر می‌شود شکستنش سخت‌تر می‌شود. به جای سکوت بگذارید انزوا، بگذارید خلوت، بگذارید در خود فرورفتگی.
مثل زن حامله‌ای که تهوع داشته باشد حالم از همه چیز به هم می‌خورد. خالی‌ام. از درون خالی شده‌ام. والله که از چسناله کردن خسته‌ام. از این حال بدِ حالا اینقدر طولانی شده که کثافت زده به زندگی‌ام خسته‌ام. از خودم، از جایی که هستم، از کاری که می‌کنم و نمی‌کنم، از هر چیزی که ذره‌ای به خودم ارتباط داشته باشد خسته‌ام. خالی‌ام. خالیِ خالیِ خالی. خالی می‌دانی یعنی چه؟ انگار هزار سال است که هیچ کاری نکرده‌ام، هیچ کتابی نخوانده‌ام، هیچ چیزی ننوشته‌ام، هیچ فیلم خوبی ندیده‌ام، انگار هزار سال است که کسی را دوست نداشته‌ام. کسی را نداشته‌ام که کاری برایش، به خاطرش انجام دهم.
حالا مثل زن حامله‌ای که تهوع داشته باشد حالم از حرف‌های خودم هم به هم می‌خورد. می‌دانم که همه‌ی این‌ها می‌گذرد و تمام می‌شود و شاید هم فراموش شود، یا نشود، یا... .
بدبختی اینجاست که آدم خودش برای خودش کافی نیست. بدبختی اینجاست که هیچ کس برای هیچ کس کافی نیست. همیشه یک جای کار می‌لنگد. همیشه یک چیزی کم است.

چونان کسی که در تاریکی (غار)، تنها، می‌خواند تا نترسد
بازدید : 296
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:36

اینجا ما عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم، با گرمی‌و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مَد. تا وقتی که مد تمام شود شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط و تاریخ و غیره و غیره، یعنی که تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن از جمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌ست. امروز بُعد زمان یکی‌ست ولی در مکان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمی‌ریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود، هنگام مه فقط مه بود، اما اکنون من جایی کنار شط ایستاده‌ام که قارچی (ویروسی!) الدنگ شهر را آلوده می‌کند. این را به شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاده‌ایم؛ و بدتر، اینجا بودنِ اینجا حالی‌ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه‌ی وجود آدم‌ها. ما آنقدرها هم وجود نداریم. بی‌بته‌ایم. بی‌بته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه می‌خواهد. باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بی‌بته بودن، درواقع، نبودن است. تا وقتی که کشک توی دکّه‌ی بقالی باید در انتظار خرید و فروش خود باشی ــ بی حقِ چون و چرا در بها و در مصرف. این ازجمله قواعد بازی‌ست. من کشک بودن را نمی‌خواهم.

و فراموش می‌شوی؛ همانطور که ابرها و برگ‌ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 169
  • بازدید کننده امروز : 170
  • باردید دیروز : 482
  • بازدید کننده دیروز : 483
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1480
  • بازدید ماه : 5989
  • بازدید سال : 12520
  • بازدید کلی : 18828
  • کدهای اختصاصی